Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ♥♥عاشق واقعی♥♥Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ اول خدا...
|
حال كه اين سخنان را به كتابت در ميارم از همه گريزان شده ام و به گوشه اي از اين دنياي بي مروت گريخته ام از شهر ديار پدر و مادري كه زره اي عشق خرج فرزندشان نكردن كيلومترها دور شده ام و در شهري غريب به كنار دستي آمده ام كه زندگي در كنار آن غريب به سر كنم و زندگي در كنار او را به هزاران آشنا و هزاران معشوقه نما ترجيح دهم... او را دوست ميدارم و در كنار او و با او بودن را به اين زندگي و خانواده بي عشقي كه هر لحظه من را خورد ميكند و عشق من را محو خشونت ميكنند ترجيح ميدهم ترجيح داده ام ترجيح خواهم داد... حال در حالي كه در كنار آن دوست به نام مهدي نشسته ام و در خانه استيجاري او عمر را به سر ميكنم بسيار خوشحال هستم... نميدانم تيري كه به حدف زده ام خطاست يا صحيح؛ اما سعي بر شناخت شماره ي غريبه ي آشنايي دارم كه من را ديگر نميشناسد... بسيار شكسته؛ از خانه پدري گريزان و عازم اصفهان شده ام و سرشار از اندوه و آه در حالي كه از زندگي خود دور شده ام در حال سپري كردن عمر نافرجام هستم... .... تنهاي تنها.... و همراه با غريبه اي به نام مهدي...
نظرات شما عزیزان: |
|